نگوئی سنگ مغاطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس چون برد و این حکمت چه در دارد
بود آن بیضه ذات تو که رنگ اوست بی رنگی
تنزل در صفت هر یک دگر سان بال و پر دارد
نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی ینگی ، دگر سان بال و پر دارد
چو آتش عشق معبودی سمندر عاشق فانی
بود عقل تو پروانه ز آتش او حذر دارد
از این آتش چه می جوید سمندر همچو پروانه
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد
چه باشد کرم؟ ضعف تو تند او دایم ابریشم
صدف چون حرف و صوت اینجا ز عرفان پر دُرر دارد
نگوئی از کجا آرد همی دون کرم ابریشم
و یا اندر تک دریا صدف از چه دُرر دارد
بقر چون نفس لوامه ریاضت مشک و هم عنبر
چو آهو طبع دانایان ز دانش مشک تر دارد
نگوئی گاو بحری را چرا پیخال شد عنبر
و یا در ناف آهو ، مشک اذفر بی شمر دارد
ز قوت چون به فعل آید عمل های بنی آدم
به هر فعلی از آن قوت چه لذت بیشتر دارد