شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند

افتاده است توسن عزم مرا گذار

قدر سخن شناس خدیو از روی لطف

گوشی به داستان من دلشکسته دار

دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی

سیماب را به دست نوازش دهد قرار

بی باد پا نماند کس از باد دستیش

شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار

یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق

در دودمان خامه او نیست خال عار

حیران طاق ابروی محراب طاعت است

روی توجهش نبود سوی هیچ کار

در چشم همتش نبود قدر سیم را

آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟

باشد نظام ملک به رای متین او

بی او نظام پا ننهد در میان کار

در طبعش انقلاب نباشد به هیچ باب

چون آب گوهرست ستاده به یک قرار

با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش

ننشسته است بر دل موری ازو غبار

تعداد ابیات منتشر شده : 510165