نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار
در گلشنی که این همه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟
صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ لاله فشاند چو نوبهار
دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار
سرچشمه خضر بود از خلق ترزبان
سد سکندری بود از عهد استوار
غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار
صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار
از باده غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار
قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار