روی هجران چنان ندانی خوب
کش جفا نیز بر قفابندی؟
گر سر کیسه وفابندی
در دُرج سخن چرا بندی؟
چون ظهیری از غم عشقت ندارم دست را
چون شفق از پا گریبان دامن اندر خون کشم
ور درون جان من چیزی بود جز عشق تو
دست گیرم جان خود را زان میان بیرون کشم
گر چو گردونم بگردانی به گرد این جهان
در سرآبم گر چو گردون ناله بر گردون کشم
من که هرشب بی خیالت دیده در خون کشم
حاش لله بار عشق دیگران را چون کشم؟
ای به تو زنده من و زنده به تو جان ظهیر
تو ز بیمارگران گلشکری باز مگیر
پا اگر بازگرفتن ز تو من آن دگر است
تو ز من پا به امید دگری باز مگیر
شب اومید مرا،روز دلفروز تویی
بنما روز و نسیم سحری باز مگیر
سگ قصاب توام خورده ز جانم جگری
چون جگر می خورم از من چگری باز مگیر