درد تو در جان من خیمه زد از بهر آنک
وصل تو تا یک شبی همت درمان کند
سلسله زلف تو با دل دیوانگان
آنچ کند ماه نو او همه روز آن کند
نیست چو روی تو مه ورنه ز هر مه دو روز
سر زچه رو در کشد رو ز چه پنهان کند؟
ور مه روی تو را ماه ببیند برش
تحفه ز دل آورد پیشکش از جان کند
گر گل رخسار تو عزم گلستان کند
گل به تماشای او روی به بستان کند
تا من از دست محنت تو کنم
پیش مخدوم خویشتن فریاد
می نترسی از آنک در تو رسد
آنچ کردی به جانم از بیداد
بر فلک تاختی به تندی اسب
تا رخت ماه را رخی بنهاد
قبله نیکوان بغدادی
وز تو چشمم چو دجله بغداد
نی، غلط می کنم چه می گویم!
با چنین غم چگونه باشم شاد!؟