چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره
که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد بر هم زده،کاسه به کف و کوزه به دست
پشت بر صومعه کریدم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
زلف زنجیر وَشش کز سرایمان برخاست
رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
بر در صومعه بنشست و سلامی در داد
سرِ خُم را بگشاد و در غم را بست
یار میخواره من دی قدحی باده به دست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
دری کز فتنه بر روی تو بگشود
به دست معدلت صاحب قران بست
ندانم تا چه می خوانی تو زان لب
مرا باری در آن معنی زبان بست
لبت را لعل خوانم نه ز کان خون
ز سودای لبت در عرق کان بست