چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
ای خسروی که درگه قدر تو را سپهر
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
کنون منم که چو بازیگران چابک دست
نشسته ام ز جهان دست پاک و حقه تهی
فلک به عشوه استادیم چو بد شاگرد
به کاج کرد قفا همچو روزم از سیهی
برفت مهره عیشم ز دست حقه دل
ز دُرِ لفظ تهی ماند بر امید بهی
ز نقلدان خرد نقلها بر آورده
سزای مجلس آزادگی و بزم شهی
شکسته بیضه خورشید در کلاه سپهر
به دولت تو که داری افسر و کلهی