چو آدمی و پری جمله یک زبان شده اند
که در زمانه طغانشاه را سزد شاهی
رود زسهم تو سوی عدو خدنگ چنانک
ز جان خسته دلان ناله سحرگاهی
برید صیت تو در قطع ساحت عالم
قبول می نکند و هم را به همراهی
ایا شهی که گرفته ست زیر شهپر حفظ
همای دولتت از اوج ماه تا ماهی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی