غزلیات و مثنویاتش
چون حکایات او به غایت خوش
داده سر خویش را عراقی
زیر خم زلف تو چو گویی
سودای محال در دماغم
افگنده به هرزه های و هویی
لیکن شده ام به آرزو شاد
مزار تو، کم ز آرزویی
با آنکه ز گلشن وصالت
دانم نرسد به بنده بویی
سودای تو در دلم فکنده
هر لحظه به تازه جست و جویی
اندیشهٔ هجر دردناکت
آویخته جان من به مویی
نه از تو به من رسید بویی
نه وصل توام نمود رویی
به سودای نکورویی اگر دل گرمیی داری
تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی
نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس
مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی