ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد
به گرد کوی او سرگشته می گردند چون گویی
اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم
دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی
نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی
ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی
ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی
لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی
رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم
به دست بی وفایی، سست پیمانی، جفاجویی
چنان بنشست نقش دوست در آیینهٔ چشمم
که چشمم عکس روی دوست می بیند ز هر سویی
ز کویت گر رسد گردی به استقبال برخیزد
ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی
چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود
چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟
به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم
به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی
به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می یابم
وگر نه بی تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی