باید که تو اینقدر بدانی بیقین
کان کو چو تویی برآرد از خاک زمین
چندان صنما ز دیدگان خون بارم
تا صورت تو ز دیده بیرون آرم
من صورت تو بدیده اندر دارم
کز دیده همی برخ برش بنگارم
گفتم بچه بسته ای مرا ؟ گفت : بدم
گفتم چه بود پیشۀ تو ؟ گفت : ستم
گفتم که چه نامی ای پسر ؟ گفتا : غم
گفتم نگری بعاشقان ؟ گفتا : کم
گفتم که چرا بی تو چنین پژمانم
گفت از پی آنکه تو تنی من جانم
گفتم که چرا چو ابر خونبارانم
گفت از پی آنکه چون گل خندانم
گویی که ز دل دوست نداریم همه
آری ز دلت ندارم از جان دارم
راز تو ز بیم خصم پنهان دارم
ور نه غم و محنت تو چندان دارم
خود را چه دهم عشوه یقین میدانم
کاندر سر دل بآخر جانم