ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی
منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر
چو بخشایش آورد نیکی دهش
به نیکی بباید سپردن رهش
بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه
همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست
همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین