جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بی نیاز
بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر