چه داده بی سبب سودا به خود راه
چه بیجا قصد جان خود نموده
به هر جا گوش کرده بهر تاریخ
زمانه این دو مصرع را شنوده:
نکرده هیچ کس با دشمن خویش
چنین بی وجه کار ناستوده
اگر می بست بر خود راه سودا
در این فتنه کی می شد گشوده
به کارش کرده زهری آخر کار
که جز جان دادنش درمان نبوده
چو می دیده که تیغش کارگر نیست
به آن شغل اهتمامش می فزوده
به هر زهری که ره می برده سودا
مزاجش را به آن می آزموده
به قصد او چو سودا خصم جانی
ز پاسش دیدهٔ حکمت غنوده
یکی آیینه بود از جوهر روح
ولیک از رنگ سودا نا زدوده
زمان بر باد ده گو خرمنش را
که گیتی کشت اقبالش دروده