طبع خود روزگار می گوید
عمل ما بهانه می جوید
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست