سخن بسیار دارم، گر دلت را
ز پر گفتن نیفزاید ملالی
فضیحت گشته ای، بی خانمانی
به غارت برده ای، بیجاه و مالی
نه در کار بلای هجر دستی
نه در خورد هوای عشق بالی
منم هر ساعت از هجرت به دردی
منم هر لحظه از عشقت به حالی
هوس دارم که هر روزت ببینم
و گر هر روز نتوان، هر به سالی
نمی یابم برت چندان مجالی
که در گوش تو گویم حسب حالی
اندرین نکته چون نکردی سیر
نبری ره به سر منطق طیر
عشق خواند ترا به عالم محو
عقل گوید ز فقه و منطق و نحو
مرغ را دانه دادن از دینست
منطق الطیر عاقلان اینست
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسد که نحو و منطق چیست؟