مدتی بر سر کویت بنشست ابن حسام
که نگفتی به چه باب است فلان بر در ما
زیور مدّعیان گر به مثل سیم و زر است
لؤلؤ نظم خوشاب است زر و زیور ما
خود همین نام تمامم که پس از من نامی
ننویسند به جز نام تو در دفتر ما
جرعه ای زان لب شیرین به لب ما نرسید
تا لبالب نشد از خون جگر ساغر ما
روی تو اختر سعد است و مرا از طالع
روی آن نیست که تابنده شود اختر ما
هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت
آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما
ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما
سایهٔ سرو قدت دور مباد از سر ما
زآشوب چشم توست که ابن حسام را
از صومعه به خانه خمّار می کشی
دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود
بازش بدام طُّره ی طَّرار می کشی
زنار زلف آتش عشقت بلا شدند
زین باز می کُشی و به زنَّار می کَشی