بی تو سر زندگی ندارم
بی تو چه خوشی و شادمانی؟
بی روی تو نیستم خوش و شاد
تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی
آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی