ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
برفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه
ز لشکر سواران که بودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد
یکی کنده فرمود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه