برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد
چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی به خیره چه جویی کلید
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر ترا نوبت آید بسر
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم