دردا و دریغا که بود عمر مرا
شب ها شب هجر و روزها روز فراق
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یوم الحساب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب