در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم
نسبت به من غریب طریقی گزیده ای
گویا هنوز شعله آهم ندیده ای
نعش او را چو فلک قبله خود می خواند
چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند
محمل آمد به در شهر مباشید خموش
سینه ها را بخراشید و برآرید خروش
ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد
آه بر چرخ رسانید در این روز سیاه
دود از مشعل خورشید برآرید ز آه
زین غم آباد مگر مولوی اعظم رفت
شرف الدین علی آن بی بدل عالم رفت
تا ابد سرسبز و خرم نخل این بستان سرا
سد چو وحشی اندر آن بستان سرا دستان سرا
زین عزا برخاست دود از آتشین رخساره ها
رخ به خاکستر نهان کردند آتش پاره ها
این چه آتش بود ای گردون که بر عالم زدی
دود از عالم برآوردی ، جهان بر هم زدی