بالش عافیتی نیست درین شعله بساط
نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی
بنگر اندر کاغذ این را طالبم
هین بده ورنه کنون من غالبم
به آیین زردشت و رسم مجوس
به خدمت در آن خانه چندین عروس
بهاری کهن بود چینی نگار
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن
پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست
بلکه آنان که مست این جام اند
چون بمیرند هم نیارامند
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
بدان نازنین شهر آراسته
که با خوش دلی بود و با خواسته
بگوینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد