صد خلیفه گشته کمتر از مگس
پیش چشم آتشینش آن نفس
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
صرصر مرگ را ببین چه فن است
سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
صاحب خانه را دهم آواز
کای پی هیچ مانده از همه باز
صدش هیربد بود با طوق زر
به آتش پرستی گره بر کمر
صدق جان دادن بود هین سابقوا
از نبی برخوان رجال صدقوا
صوفی دیگر میان صف حرب
اندر آمد بیست بار از بهر ضرب
صف دندانش از میان دو لب
می درخشید چون ستاره به شب
صوفیی آن صوفیی این اینت حیف
آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف