طعنه بر وی ز جان پر کینه
طعن زشتان بود بر آیینه
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه
طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را
ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست
طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است
تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ
طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه
پرده زنگار بر آیینه ما بهترست
طلایه برافگند بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
طرّه بگذشته از بناگوشش
لیک ننهاده پای بر دوشش
طلب ز هرچه تسلی شود غنیمت گیر
به جوع می مکد انگشت خوبش طفل رضیع
طوطیان دیدم و خوش تر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری