همه هستی ز ملک تا ملکوت
یک رقم زان جریدهٔ جبروت
هم ز وی آورند کز اصحاب
دید شخصیتش بعد مرگ به خواب
همه آفت دیده و آشوب دل
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
هیچ جا دلشکسته ای دیدی
وز خود و خلق رسته ای دیدی
همچنین نازبالشی کوتاه
بنهادم به زیرکردن ماه
هفته ای کرد این چنین خون ریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم
هر چند جهان خندهٔ یک لاله ستانست
کو دل که برد رنگ قبول از نظر داغ
هر نواحی منجنیقی از نبرد
هم چو کوه قاف او بر کار کرد
همه ذرات اندر گفت و گویند
ابا جان ودل اندر جستجویند
هر لخت دل آیینهٔ برقی ست جهانسوز
خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ