یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگدلان را بر ما رنگ نی
ایا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی
چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی
زان باده که با بوی گل و گونهٔ لعلست
قفل در کرمست و کلید در شادی
ای ساقی پیش آر ز سرمایهٔ شادی
زان می که همی تابد چون تاج قبادی
ایمان و امان و تن درستی
فتح و فرج و فراخ دستی
ای بار خدا به حق هستی
شش چیز مرا مدد فرستی
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه ای؟
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه ای
فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانه ای