باشد که در وصال تو بینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان نه ای ببین
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را
ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
تا که می جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
اینکه گویند فنا هست غلط میگویند
تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم
مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم
شیشهٔ کثرت این طایفه را بشکستیم