بردار مرا ز خاک اگر بتوانی
تا پیش تو بر خاک نهم پیشانی
اقبال بر اندت که حکمت خوانی
ور نام طلب کنی ز نان در مانی
از دل همه مهرتو بشویند همی
تا می نکنی یقین چه گویند همی
آن قوم کجا نزد تو پویند همی
در جز و وز کل ز هر تو جویند همی
گر خاطر من ز هجر غمگین نبدی
اندر غزل تو موی بشکافتمی
گر من ، صنما سوی تو ره یافتمی
بر دیده بدیدن تو بشتافتمی
سروی نتوان ساخت بحیلت ز خسی
تو در هوسی بدی و ما در هوسی
می کوشیدیم کز تو سازیم کسی
نتوانستیم و جهد کردیم بسی
کار من و تو چو بنگرد ژرف کسی
صد عالم محنتست در هر نفسی
من عاشق تو ، نه بر توام دسترسی
وآنگه شب و روز بوده در دست خسی