زهر غم رو گار خوردیم بسی

از دست دل خویش ، نه از دست کسی

دردا و دریغا که چنین در هوسی

کردیم تن عزیز خس بهر خسی

فریاد رسم نیست بغیر از تو کسی

فریاد ز دست چون تو فریاد رسی

تا بنده شد از هوا قرین هوسی

جز ناله ز بنده بر نیاید نفسی

زین کار همی نیایدم باک بسی

صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی

بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی

بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟

چون قوت تسلیم و رضا حاصل شد

آنکه بنشینی و بخود پردازی

اول قدم آنست که جان در بازی

وز خانه بیک بار بکوی اندازی

پیوسته ز دست نیکوان باده خوری

با دست غم جهان ،چرا باد خوری ؟

آن به که جهان را بدل شاد خوری

باده ز کف حور پریزاد خوری

تعداد ابیات منتشر شده : 510165