زهر غم رو گار خوردیم بسی
از دست دل خویش ، نه از دست کسی
دردا و دریغا که چنین در هوسی
کردیم تن عزیز خس بهر خسی
فریاد رسم نیست بغیر از تو کسی
فریاد ز دست چون تو فریاد رسی
تا بنده شد از هوا قرین هوسی
جز ناله ز بنده بر نیاید نفسی
زین کار همی نیایدم باک بسی
صد کشته چو من به که تو غمگین نفسی
بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی
بر کشتن من چه تیز کردی هوسی؟
چون قوت تسلیم و رضا حاصل شد
آنکه بنشینی و بخود پردازی
اول قدم آنست که جان در بازی
وز خانه بیک بار بکوی اندازی
پیوسته ز دست نیکوان باده خوری
با دست غم جهان ،چرا باد خوری ؟
آن به که جهان را بدل شاد خوری
باده ز کف حور پریزاد خوری