بر کرۀ شبدیز چو ران بفشاری
کیمخت زمین بماه نو بنگاری
از شست ، شها ، چو ناوکی بگذاری
در تیره شب از دیده سبل برداری
ور دانش را جنبش و محور بودی
اندر فلک رای تو اختر بودی
گر عقل مکان گیر مصور بودی
بر چهرۀ ملکت تو زیور بودی
گر دود دل منست دیرت بگرفت
ور خط بخون ماست زود آوردی
ای شمع ، که پیش نور دود آوردی
یعنی خط اگر چه خوش نبود آوردی
ای روی تو در چشم رهی بتکده ای
مردی نبود ستیزه با دلشده ای
از جور و ستیز تو بهر بیهده ای
در هر نفس از سینه بر آرم سده ای
کی بگسلم از مهر چنان دلبندی ؟
چون هست رگ عشق بجان پیوسته
دل تنگم از ان جهان پیوسته
.......................................