سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
کرده ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی