دم مزن از دوری و خونم بریز
مرگ بسپاری به از زنده خجل
گر نسازی کرده های ما بحل
وای ما و وای جان و وای دل
چو شوری نیست چه پائی و چه سر
چو عشقی نیست چه سنگی و چه دل
ز دنیا کام ما حاصل نگردد
که کام ما ز ناکامی است حاصل
رود از رفتنت فرزانه از هوش
شود از دیدنت دیوانه عاقل
ز بوی مشک من مدهوش گشتم
نهادم سر چو اندر خاک راهش
هم آغوش که شد یا رب که امشب
خجالت میتراود از نگاهش
ز دل شد نام من آلودهٔ ننگ
که نه دل باد و نه نام و ننگش
دلم را برد زلف مشک رنگش
چه چاره تا برون آرم ز چنگش
بجان دوستان بگمار در دل گر غمی داری
که کس این باده در پیمانه دشمن نمیریزد