دم مزن از دوری و خونم بریز

مرگ بسپاری به از زنده خجل

گر نسازی کرده های ما بحل

وای ما و وای جان و وای دل

چو شوری نیست چه پائی و چه سر

چو عشقی نیست چه سنگی و چه دل

ز دنیا کام ما حاصل نگردد

که کام ما ز ناکامی است حاصل

رود از رفتنت فرزانه از هوش

شود از دیدنت دیوانه عاقل

ز بوی مشک من مدهوش گشتم

نهادم سر چو اندر خاک راهش

هم آغوش که شد یا رب که امشب

خجالت میتراود از نگاهش

ز دل شد نام من آلودهٔ ننگ

که نه دل باد و نه نام و ننگش

دلم را برد زلف مشک رنگش

چه چاره تا برون آرم ز چنگش

بجان دوستان بگمار در دل گر غمی داری

که کس این باده در پیمانه دشمن نمیریزد

تعداد ابیات منتشر شده : 510165