تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی
از غم دوست به روی چو زرم برخیزی
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
من از فراق تو بیچاره سیل می رانم
مثال ابر بهار و تو خیل می تازی
میسرت نشود سر عشق پوشیدن
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی
کدام سنگدل است آن که عیب ما گوید
گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی
ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان
نمی برد که من از دست ترک شیرازی
به راستی که نه همبازی تو بودم من
تو شوخ دیده مگس بین که می کند بازی
کجا به صید ملخ همتت فرو آید
بدین صفت که تو باز بلندپروازی