نیکرویان جهان را چو سرشتند ز گِل

سنگی اندر گِلشان بود همان شد دلشان

مردم از حسرت آهو روشان و رمشان

من ندانم به چه تدبیر بدام آرمشان

چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم

که عمر من بود این آفتاب بر لب بام

نموده گوشهٔ ابرو بمن مهی لب بام

هلال یک شبه دیدم بروی بدر تمام

جز ذات محمّدی نیامد به وجود

یکتا گهری چو ذات حیدر ز صدف

هر روز گرفت خانهٔ کعبه شرف

از مولد شیر حق، شهنشاه نجف

پیچیده به روی آب دود سیهی

آتش به میان آب افتاده مگیر

در آب پر غراب افتاده مگیر

یا تودهٔ مشک ناب افتاده مگیر

هر کجا او فتد بسوزاند

عکس خورشید از پس بلور

دست برزخ گرفت و سوخت مرا

نیست این سوختن ز حکمت دور

تعداد ابیات منتشر شده : 510165