به حسن حضرت یوسف کسی برابر نیست
به اوج سلطنت او را ز قعر چاه کشید
کشید نقش تو نقاش و اشتباه کشید
به جای آنکه کشد آفتاب ماه کشید
از لعل لبت خون سیاوش چکید
زان خون سیاوش دلم جوش آمد
ابروی تو رفته رفته تا گوش آمد
گیسوی تو حلقه حلقه تا دوش آمد
گفتیم صبر نما تا ز لبم کام بگیری
آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد
هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد
به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
هرگز به دل تو ناله تأثیر نکرد
اینجاست که تیر ما به سنگ آمده است
چشمان تو با فتنه بجنگ آمده است
ابروی تو غارت فرنگ آمده است
عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات
چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات