گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو

گفت تا من برنخیزم، کی برآید آفتاب

دست بر زلف زدم، شب بود، چشمش مست خواب

برقع از رویش گشودم تا درآید آفتاب

اگر خواهی نما شیرین مذاق عاشقانت را

ز قند لعل خود کام صبوحی را یک ارزن زن

رقیب بوالهوس در بزم از روزن نظر دارد

کمان ابرو خدنگی برد و چشمانش ز روزن زن

ره دلرا بتا زان شوخ چشم مست رهزن زن

بعیاری زُلفت خویش را غافل بمخزن زن

کمان ابروی ناز تو را به آن سختی

کشید گر چه به آسان ولی، دو ماه کشید

چو دید چاه زنخدان دلفریب تو را

دوباره یوسف بیچاره را به چاه کشید

مصوّر آمد و روی تو را چو ماه کشید

قلم چو بر سر زُلفت رسید، آه کشید

دیده ام خواب پریشانی و، هر کس شنود

بر سر زلف پریشان تو، تعبیر کند

بی سبب خون من آن ابروی پیوسته نریخت

رنگ را خواست که پاک از دم شمشیر کند

تعداد ابیات منتشر شده : 510165