نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار
مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست
گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی
در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست
صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست
تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست
کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند
صائب این لب تشنگی ما را ز آب دیگرست
دیده امید ما بر دولت بیدار نیست
فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست
از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند
ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست
ناخوشی های جهان را بیشتر خوش می کنند
پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست
کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان
بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست
ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا
بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست
گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند
چاره دردسر ما از گلاب دیگرست