تا خلق جهان دست بدارند ز من
دیوانگیی بهانه خواهم کردن
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو در می و در مغانه خواهم کردن
در کهنه رباط دهر غافل منشین
راهی پیش است توشه ای حاصل کن
در کوچهٔ فقر گوشه ای حاصل کن
وز کشت حیات خوشه ای حاصل کن
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
ای عقل فضول میدهد زحمت من
ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم
بیم است که در بیخودی افسانه شوم
وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم
چون شمع برابر رخش گه گاهی
از دور نگه می کنم و میسوزم
نه یار نوازد بکرم یک روزم
نه بخت که بر وصل کند پیروزم