چون اتابک به چشم خویش بدید

از حیا زیر لب همی خندید

دلبری دید، همچو بدر منیر

چیست در بر گرفته پای فقیر

کرد روزی مگر عیادت شیخ

دید حالی که بود عادت شیخ

سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت

در حق شیخ افترا انگاشت

گفت: ای پادشاه دین، فریاد!

پای خود شیخ دین به امرد داد

رفت تا درگه اتابک سعد

تیز روتر ز سیر برق از رعد

اتفاقا مگر سفیهی دید

کان پری پای شیخ می مالید

داشت او دلبری فرشته نهاد

که رخش دیده را جلا می داد

سال ها با جمال جان افروز

روز شب کرده بود و شب ها روز

چون به ایوان عاشقی بر شد

روز به بود و روز به تر شد

تعداد ابیات منتشر شده : 510165