چون درآمد به شهر دوست فقیر
کرد اوصاف حسن او تقریر
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
دلم از حسن او لقا خواهد
دیده ام دید، دل چرا خواهد؟
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هر که از دوست دوست می خواهد
جوهرش را عرض نمی کاهد
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را