گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت:
«ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
بر دل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
قصد کردی به دل ربودن من
بر هلاک دلم بر استادی
بستی به مهر با دل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی
دل دادن تو از پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی
پنداشتم همی که دل از دوستی دهی
بر تو گمان که برد که تو دشمن منی
گفت: که فردا دهمت من سه بوس
فرخی! امید به از پیشخورد
گفتم: گر خشم تو از نرد نیست
بوسه بده گرد بهانه مگرد