همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود
بدیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان