هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
در کوره ای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
ای رونی یی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
از این زیستن هیچ سودم نبود
هوایی همی بیهده زیستم