چه کین است با من فلک را به دل؟
که هر روز یک غم کند بیستم
از قبل بچهٔ آزر به تیغ
آتش در قبلهٔ آزر زدیم
خیره فرو ماند فلک ز آن که ما
بر بت و بتخانه و بتگر زدیم
بی مر با بخت درآویختیم
با فلک سفله بسی سر زدیم
باز گفتم که در جهان پس از او
زشت باشد که شعر گوید کس
در وفات محمد علوی
خواستم زد به نظم یک دو نفس
در این مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
در آن چاهم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
سبک خشک شد چشمهٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را زه نبود