ز سستی مرا آن پدید آمده است
در این مه که هرگز در آن مه نبود
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بی شک بماندمی جاوید
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
بارهٔ دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
تن تو چون جدا شد از تن من
عاجز آمد که دستیار نداشت
بد نیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندر این حصار نداشت