دلشاد زی بدان که بود او را
لب قند و روی سیب سمرقندی
ای آن که از سما مه و خورشیدی
از جود و خلق شکری و قندی
گویم به تن همی که غنی گردی
بپذیر پند اگر ز در پندی
کارم ببست چون که بنگشایی
جانم گسست چون که نپیوندی
شاخ سخا ورادی بنشاندی
بیخ نیاز و زفتی برکندی
منصوربن سعید خداوندی
کز فر اوست تازه خداوندی
گاهی به بانگ رعد همی نالی
گاهی به نور برق همی خندی
بر کوهی و به گونهٔ دریایی
بر بحری و به شکل دماوندی
بنداخت بحر آن چه تو برچیدی
بگزید خاک آن چه تو بفکندی
گه قطره ای ز تو بچکد گاهی
باران شوی چه نادره آوندی