نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر زمان
به نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمان
چنین گفت کامروز هـــر دو ز دور
نظاره بــراین جنگ سازید و شور
شما جام گیرید هــــــــــر دو به بزم
که من تیغ خـــــواهم گرفتن به رزم
اگـــــــــــــر بخت هشیار یار منست
بدین دشت پیــــــــــکار کار منست
از ایرانی و زاولی هــــــــر که بود
بفرمود تا صــــــــــف کشیدند زود
چو صف زد زدورویه یکسر سپاه
غریو از دل کـــــــوس برشد به ماه
سواری یغــــز غزنی از پیش صف
برون زد، دو سر خشتی از کین به کف
یکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برش
کلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرش
به آورد گه گشت آن گه چو بــــــــاد
ز میدان به زین کوهه برسر نهــاد
ســـوی قلب خاقان به کین حمله برد
هم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرد
دو دیگر فکند از ســـــــــوی میسره
برد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسره
یکی ترک دیـــــــگر ربود از کمین
سوی لشکرش برد و زد بـر زمین
ز شــــــــادی گرفتند ترکان خروش
نریمان برآمد ز ترکان به جــــوش
بدو گفت از اینسان بـــــــود کارزار
یکی به زما کز سپاهت هـــــــــزار
ازاین کودک اکنــــون به دشت نبرد
نگه کن تو پیکار مردان مـــــــــرد
یکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یله
که غرّد چو از عــــــــــزم بیند گله
شباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعل
برانگیخت، گیتی به خـون کرد لعل
ززخمش همــــی در زمین خم فکند
سپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکند
به میدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد هم آورد جــــوی
به ناورد بلخی ســـــــــواری گرفت
سپــــــــربازی و نیزهداری گرفت
خروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگر
که خشتش دو سر بـــد، کله چارپر
کجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاب
بسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتاب
همان ترک بیرون زد ازصف چوشیر
گزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــر
میان در کمــــــــــــربند مالیده تنگ
به چاچی کمـــــان در نهاده خدنگ
خروشــــــــان نمود او ز دور آستی
که پیش ای اگر مرمرا خواستــــی
برانگیخت بــــــــــــاره نریمان گرد
به بازیگری دست ناورد بـــــــــرد
کمان قبضه و تیـــر و نیزه به دست
بسه نیزه بگرفت وزه رابه شست
همی تاخت پیچـــان به گردش عنان
که تیرش زند سینه را یا سنـــــــان
چویک چندگشت، اندر آمد چـودود
زدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــود
به نوک سنان بـــــــــر مه افراختش
زمانی ز هر ســـــــــو همی تاختش
پس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاه
برآمد غو کـــــــوس از ایران سپاه
چنان نعره شان بــــر مه و زهره شد
که مه بی دل و زهره بی زَهره شــد
سپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نام
به شادیش هر دو گرفتند جـــــــــام
نریمان دگــــرباره از چپ و راست
بگشت و از ایشان همآورد خواست
برون تاخت گردی دگـر چون هژیر
کمان کرده الماس بارنده ابــــــــــر
به گردش ز هر سـو سواری گرفت
بــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفت
پس از جـــــــــــــای مانند تند اژدها
درآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رها
نریمان ســـوی چپ عنان برشکست
سوی راست بگــــرفت خشتش به دست
چنان زدش بــــــر ناف زخم درشت
که باکوهه زینش بــــردوخت پشت
بیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیب
سرش پای شــــد پشت پایش رکیب
به میدان دگــــــــــرباره ناورد کرد
همی کشت هرکه آمــــدش در نبرد
به نیزه ز زین مــــــــــرد برداشتی
هم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتی
مکش، زنده بر بایش از پشت زین
سبک هدیه آور به خاقان چین
بگشتند هر دو چو شیر نژند
گرفتند گاهی کمان، گه کمند
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروریخت خنجر، زره گشت خاک
عمودگران چون کمان یافت خم
سنان گشت چوگان و نیزه قلم
سپرها چو بیشه شد از زخم تیر
رخ از رنگ آهن به کردار قیر
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
بزد خنجری بر نریمان گرد
سپر نیمی و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تیغش هوا
ولیکن ندید آنچه بودش هوا
نریمان به چاره همی زنده جست
گه او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ
ببد تا رسید اندرو ترک تنگ
کمند آن گه از پس به باد گریز
میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز
فکندش ابر خاک چون بی هشان
همی برد تا پیش خاقان کشان
بدو گفت کاین بیم خورده سوار
به هدیه از این کودک خرد دار
از ایرانیان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
به هم حمله بردند دل پر ستیز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند یکسر سلاح و درفش
ز پیش اندرون تیغ کهسار بود
ز بس تیغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه یک دلاور نماند
گریزان برفتند چون سر نماند
همه دشت و که بد پراکنده باز
سلیح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ایرانیان
نیآمد به یک موی کس را زیان
وز آن جا سوی شهر پیروز روز
کشیدند نیک اختر و دلفروز
چنان شاددل بود خاقان ازین
که گفتی نهادست بر چرخ زین
تکین تاش را برد جایی نهان
سرآورد بروی درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و به بخشش همی داد داد
به ایرانیان و سپهدار چیر
همیدون به فرّخ نریمان شیر
ببخشید هر هدیه چندان که نیز
نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین
چنینست از دیرباز این جهان
رباینده آن زاین به کین این از آن
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تا بد همیدون بدست از نخست
همانست گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت زمان
آیا توشه ات اندک و ره دراز
چه سازی چو آیدت رفتن فراز
دل از آز گیتی چه پر کرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای
ازاو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد
سواریست عمر از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
دو اسپست و مرد دو اسپه به راه
سبک تر به منزل رسد سال و ماه
بدان کوش کایمان به بیرون بریم
که یکسر به گرداب گردون دریم