گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری
بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا
بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش
چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم
با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد
گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش
عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است
با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب
بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش
من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش
مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش