چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بی مهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان به گرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیده ای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارم الاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلی َالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلی َالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی ، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی ، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بی تو یکی دیده بود بی لعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیم ا
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که ا قدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لم یَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیه الاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والا صال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق